سه‌شنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۲

فردا اگر آمد

پيکر ناسور و بي جانم
هستي بي تاب بودنم
صيقلي خورده در تاريخ
من براي بازگشت اميدي ندارم
اسرار عبس حزن آلود خاطرات
مانند اشک بر کاغذي سفيد ميبارد
براي باز داشتن اشک روان
قدرتي نميبينم
من همان اسطوره ي اميدم
که اينسان قلبم مالامال درد است
من بت شکسته ي ايمانم
نشاني از فردايم
فردايي که گفتند بهتر ميايد
فردا از پي روزها آمد و رفت
اما بهتر؟
نديدم نشنيدم باور نکردم
من گريزان تنها به دنبال فردا
هر چه داشتم به قيمتي گزاف
به تلاقي درد و رنج بيشترباختم
باختم تا عبرتي باشم
باختم تا بدانم
بدانم که فردايي نيست
و اينجا در اين زمان
حاکم مطلق تنهاييست
باري که عمريست به دوش کشيده ام
خسته ,تنها,اشک ريزان,بي معنا
بدون اميد
بدون لحظه اي وقفه
بي امان در حرکت
در تکاپو
در حزن
در غم
در اندوه
کدام کلام مرا باز خواهد داشت
کدام دست گرم
مرا در آغوش خواهد کشيد
چه کسي مرا به شانه هايش تکيه خواهد داد
فرياد رسي نيست
همه هجرت کرده اند
و من اين تنهاي باران زده
در عذابي از دشت غم به پيش ميروم
و من اينسان چنان تنهايم
که با اشکهايم وضو ميگيرم
و با بغضم نماز ميگذارم
و براي آخرين لذت که از آن محرومم
تنهاييم را در آغوش ميکشم
و اين دستان گرم تنهاييست
که مرا با خود پيوند ميدهد
فردا اگرروزي آمد
به او بگو ييد دير آمدي


پنجشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۲

اگر بروی

و نگاه کن به گاه رفتن
رقص گلهای اقاقی را
و فکر کن,اگرنباشی
میپوسد گلبوته هایت
و نگاه کن اشکهای معطر شب بو را
و گوش کن صدای التماس خاک را
و زاریهای آهسته و موزون بنفشه را
وبه یاد بیاور آن روز
نهری کوچک را
که با دستان کوچکت ساختی
برای آبیاری به گرد
هر یک از گلهای زیبایت
حال نگاه کن آن نهر را
این آب که در آن جریان دارد
قطره های اشک گلهای باغچه اند
باغچه به صف عذاداران شبیه است
چگونه تاب اشکشان را داری
مگر سود رفتن چیست
و اینک غروب خورشید را بنگر
که چه دلگیر است اگر نباشی
و اگر رفتی,ای کاش
آفتابی دیگر طلوع نکند


بعضی از دوستان نظر ات سنگيني دادن
که به جاي خود بسي مايه خندست آخه دوست من شمايي که گفتي
رنج و غم الکيه و از منطق به دور, کی خواسته حرف از منطق بزنه, ما حرف از حق زدیم که طبق معمول
حق = تلخی


جمعه، آبان ۳۰، ۱۳۸۲

تولدی نو

امروز روزیست دیگر
اتاق خاک گرفته ی ذهن
قفس اسارت غبار
نیازمند خاکروبیست
تولدی دوباره
انظمام اوراق خاک گرفته
بر گرفتن خاک از میز شکسته
برداشتن دوباره ی قلم
برای نگاشتنی دوباره
برای دوباره قلم زدن
نگاشتن تاریخ
مهار طبیعت وحشی
تدبیری نو برای برد
برای برد قمار زندگی
و در آغاز این جدال
به سکوتها باید نه گفت
به سقوطها باید نه گفت
به نیستی باید نه گفت
هیچها را باید خط زد
غبار را باید زدود
در تبلور خواستگاه انسان
آری باید انسان بود
در کنار سکوتها باید
فریاد بود
به فریاد وا داشت
سکوتها را باید شکست
باری باید حرکتی نو ساخت
قلعه های خوشبختی را فتح کرد
بر فراز قله های مرتفع گام نهاد
و با نگاهی به گذشته
راهها را شناخت
شمعها را خاموش کنید
دیگر عذایی نیست
دیگر فصل سکوت گذشت
باید بهار را در خزان آورد
ای شنیده ها اگر نسیم را دیدید
بگویید سری به دیار ما بزند
ما هستیم
ما هستیم و خواهیم بود
خواهیم ساخت
غبارها را زدوده ایم
ما فاتحان تاریخیم
خواهیم بود برای جبران گذشته
سوز نگاهها را از ذهنها خواهیم زدود
اشکها را خشک خواهیم کرد
دیگر خواهیم آموخت
ذهن را آبستن خواهیم کرد
تولدی نو را در ذهن جشن خواهیم گرفت
نطفه های نا با لغ را بارور خواهیم کرد
برای روزی دیگر
برای تولدی نو
امروز روزیست دیگر


پنجشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۲

نشانه را هم ندیده اید

در سکوت نا گزیر طبیعت
به نجوای درختان گوش فرا دهید
آین منتظران خسته دل را جواب دهید
ظرف آبی بیاورید
به پای گلهای تشنه بریزید
شادی و نشاط را میتوان آورد
اگر قلبی پر از عشق بیاورید
مردمان تنهایند
همدمی بیاورید
کودکان تنهایند
همبازیانشان را بیاورید
دخترک کوچک
سیاه موی را بنگرید
لکه های خون روی پیراهنش را دیده اید؟
آیا مادرش را که در خون غلطیده نظاره کرده اید؟
صدای شیون برادر شیر خوارش را هیچیک
هیچیک از شما شنیده اید؟
آیا نشانی از پدر بیمارش گرفته اید؟
اینک با نگاه آشفته مرا مینگرید؟
فرمان ایست را نمیشنوید؟
آیا انگشت قطع شده ی نوجوان
دوازده ساله را هم ندیده اید؟
نشانی گذاشت برای شما
به گاه رفتن هنگام سپیده دم
انگشت بریده اش را
به تابلوی میان راه کوبید
آیا نشانه را هم ندیده اید؟
یکه تاز میدان نبرد

یکه تاز میدان نبرد
پیر مردی تکیه داده بر نمد
خورشید با لکه ای سیاه
ابر ها تکه تکه از هم جدا
تصویر ها تو آینه مواج
موجای دریا خروشان
مردا آواز خون
زنا زنجیر به پاشون
صدا بغض آلود
آسمون رنگ شب
فردا نصیب مردم
امروز نصیب ما
غوغا مال دزدا
بلوا مال شیطون
چراغا همه خاموش
حجله ها دسته دسته
عذادارا مورو ملخ
روح ,سر در گم
هوا تنگ و گریون
زنبورا تو کندو
گلخونه ها گل ندارن
حیاط عطر شب بو نداره
خونه صفا نداره
حوض شده مثل مرداب
غورباغه ها آواز خون
پوست گوسفندا آویزون
درها همه بسته
کوچه ها خلوت
ابرا,نای باریدن ندارن
روزا از پی هم میان و میرن
بساط نون و خرما
همشون کپک زده
عطر اقاقیا
بوی حسرت داره
رقص نرگس توی باد
بادم رفته که بخوابه

چهارشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۲

ملول

از پس پنجره های شکسته ی خیال
تنها و ملول , اما محکم ایستاده ام
و در رویاهای نا تمام جوانی
به دور دستها خیره, و از عمق پوشالی زندگی
ثانیه ها را نظاره میکنم
و تنها لکه خونی را به یاد می آورم
جای زخمی کهنه را
و در صفحات کوچک دفترم
یاد آن شبها را مینگارم
و در عذابی دردناک
گذر فصلها , سالها
و انسانها را نظاره میکنم
و در این لحظه های تنهایی
احساسم را مدفون میکنم
و در غم خشکیدن گل کوچکم
گل هزار برگ و زیبایم چهل روز میگریم
گلی که معنای دوست داشتن را به من آموخت
معنای چگونه گل بودن را
و چگونه درست دیدن را
اما افسوس گل من دیگر نیست
افسوس گل زیبایم را باغبانی خبیس پرپر کرد
و من لایق نبودم
باغبانی گل نرگس زیبایم را
دیگر فرصتی نیست
سالها و فصلها گذشت
دیگر بار نخواهد آمد
اگر تاریخ دوباره تکرار شد
گل من , گل من تو هم بی
تارا

تارا تا به کی سکوت بر لبان
تارا فریادهای خاموش تا به کی
صدای مصلوب ناقوسها را در دل کوبیدن تا به کی
فریاد مکر نا رفیقان و کور دلان تا به کی
خفتن در منجلاب نیستی تا به کی
فریادها هم بغض زخمهاست
چرک به دستان تا به کی
جور و جفا کشیدن تا به کی
تارا برادر کشی تا به کی
فریاد جفا بر سر حق کوفتن،تا به کی
هم بغض قناری خسته
در قفس شیشه ای تا به کی
تارا کشتن هم پرواز قناری عاشق تا به کی
تارا عطر گل اقاقی در سرداب بی لطف است
صدای فریاد همخانه ها در بند تا به کی
افسوس نبودن ای گل زیبا تا به کی
عطر خوش گلها در اسارت تا به کی
چه سخت است تارا
صدای یک تنها
تارا چه سخت است
گوش فرا دادن به صدای نفسهای یک ملتمس تنها
تارا چه سخت است پاسخ نگفتن
به دستانی محتاج
تارا سخت است
تارا سکوت مباش
تارا فریاد باش
همبغض یک تنها
فریاد کن
در سکوت نا گزیر بودن فریاد کن!!!!

دوشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۲

سکوت میکنم

ابرهای تیره و روشن در هم میلولند
غرش میکنند
اندام یکدیگر را لمس میکنند
گوئی کیف میبرند
و از این کشمکش
زمین نمناک میشود
ترنم زیبا و موزون قطرات
آهسته بر زمین میبارد
گوئی زمین کیف میبرد
قطره ها یکدیگر را میبلعند
به جویها روان میشوند
گوئی کیف میبرند
جویها در رود به هم میرسند
گوئی کیف میبرند
و رودها به دریا میریزند
گوئی کیف میبرند
و موجها دیوانه وار
بر سر و روی هم میکوبند
گوئی کیف میبرند
و من به دریا مینگرم
و سکوت میکنم
کاشکی این عقل ناقص رو هم نداشت حد اقل میتونست با خودش کنار بیاد

انسان فانی

اقیانوسهای وسیع
کوههای سر به فلک کشیده
دشت های پهناور
جنگلهای سر سبز
و این انسان فانی
بازیچه ها ی دست طبیعت
باز ماندگان یک برخورد
تلاقی دردها و رنجها
آری انسان مضحکه ی آفرینش
فریفته به ملعبه ی هوش